غزل پندیات
در بهاران سری از خاک برون آوردن خندهای کردن و از باد خــزان افسردن همه این است نصیبی که حیــاتش نامی پس دریغ ای گل رعنا غـم دنیا خوردن مشو از بــاغ شبابت بشـکـفـتن مغــرور کز پـیـش آفت پیــری بود و پــژمــردن فکر آن باش که تو جانی و تن مرکب تو جان دریغست فـدا کردن و تن پـروردن گو تن از عاج کن و پیرهن از مروارید نه که خواهیش به صندوق لحد بسپـردن گر به مردی نشد از غــم دلـی آزاد کنی هم به مردی که گـنــاه است دلی آزردن صبح دم باش که چون غنچـه دلی بگشائی شیــوۀ تنـگ غــروبست گـلـو بـفـشـردن پیش پــای همه افتــاده کــلیـد مـقـصــود چیست دانـی دل افتــاده به دست آوردن بار ما شیشۀ تقــوا و سـفـر دور و دراز گر ســلامت بتوان بار بـه منــزل بـردن ای خــوشا توبه و آویختــن از خـوبیها وز بدی های خود اظهار نــدامت کردن صفحه کزلوح ضمیر است ونم ازچشمۀ چشم میتوان هر چه سیاهی به دمـی بستردن از دبستــان جهــان درس محـبـت آمــوز امتحان است بترس از خطــر واخـوردن شهریارا به نصیحت دل یــاران دریــاب دست بشکسته مگــر نیست وبــال گردن |